این داستان واقعی است.
سال 86 از دانشگاه ارومیه قبول شدم.باهزار امید رفتم دانشگاه.بعد از مدتی مهدی که اهل ارومیه بود بهم اظهار علاقه کرد.گفت قصدش ازدواج نه بازی دادن اون خوب فهمیده بود که من دختر ساداایم بعد از مدتی گفت ازخیانت متنفره و منو ناموس خودش میدونه من باید ازخوابگاه بیرون نرم فقط دانشگاه خوابگاه و توخوابگاه هرنیم ساعت باید از کیوسک خوابگاه بهش تک بزنم بخاطر اینکه ارامش فکری داشته باشه قبول کردم.خودمو فداش کردم تا بدونه صداقت هم هست بخاطرش از زندگیم جونم عمرم جوونیم گذشتم بابام فهمیدمنو ترد کرد اما بخاطر مهدی تحمل کردم.مهدی هم هر اذیتی که میکردتحمل کردم اما باز از چشم اون خیانتکار بودم اما من کم نیاوردم.مثل کوه پشتش واستادم تا درسش تموم شد.هر وقتم از دوری گلایه میکردم میگفت میام نترس میام تو مال منی من دست رو قران گذاشتم پس میام . . .
بقیه این داستان عاشقانه را در ادامه مطلب بخوانید . . .
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه،
،
ادامه مطلب |